واعظ قزوینی » دیوان اشعار » ابیات پراکنده » شمارهٔ ۱
راه پر خوف و اجل در پی و، منزل دور است
مژه برهم زدنی خواب گرانست اینجا
واعظ قزوینی » دیوان اشعار » ابیات پراکنده » شمارهٔ ۸
ای که غافل نشوی یک نفس از یاد جهان
عنقریب است که کرده است فراموش ترا!
واعظ قزوینی » دیوان اشعار » ابیات پراکنده » شمارهٔ ۲۴
هرکجا جلوه دهد شوخی او یکران را
مفت چشمی است که سقا شود آن میدان را
واعظ قزوینی » دیوان اشعار » ابیات پراکنده » شمارهٔ ۴۱
ورق مشق شد از یاد خطت سینه ما
طبق لعل شد از عکس تو آیینه ما
واعظ قزوینی » دیوان اشعار » ابیات پراکنده » شمارهٔ ۵۷
زیبد آن را درو درگاه، که از همت جود
طاق دلهای گدایان بدرش طاقنماست
واعظ قزوینی » دیوان اشعار » ابیات پراکنده » شمارهٔ ۶۰
ناصح آزار زبانی اگرم کرد، بجاست
گر کند شمع ز مقراض شکایت بیجاست
واعظ قزوینی » دیوان اشعار » ابیات پراکنده » شمارهٔ ۶۱
راستان را، ز نهاد کج دوران چه زیان؟
زآنکه در کوزه کج آب نه استد جز راست
واعظ قزوینی » دیوان اشعار » ابیات پراکنده » شمارهٔ ۶۲
حشمت و کوکبه از شاه و، فراغت ز گداست
چتر طاووس دهد جلوه و، شاهی ز هماست
واعظ قزوینی » دیوان اشعار » ابیات پراکنده » شمارهٔ ۶۴
گوشمالی ز فلک، گوش ترا به ز در است
صفحه سیلی استاد از این نکته پر است
واعظ قزوینی » دیوان اشعار » ابیات پراکنده » شمارهٔ ۶۵
چکند پیش فروغ رخ آن ماه، نقاب
پرده دیده کجا مانع نور نظر است؟!
واعظ قزوینی » دیوان اشعار » ابیات پراکنده » شمارهٔ ۷۳
آهم از تاب گل روی تو، آتش فام است
ناله ام، چون نفس سوخته بی آرام است
واعظ قزوینی » دیوان اشعار » ابیات پراکنده » شمارهٔ ۷۴
خوشدلی کسی بجهان کار خردمندان است؟
پسته با مغز ندانم که چرا خندان است؟!
واعظ قزوینی » دیوان اشعار » ابیات پراکنده » شمارهٔ ۷۹
زر چو شد جمع، ز خود حادثه بر می آرد
آتش خرمن گل، بر سر هم ریختن است!
واعظ قزوینی » دیوان اشعار » ابیات پراکنده » شمارهٔ ۸۱
تا خیال رخ او، شمع شب افروز من است
مهر تابان، عرق ناصیه روز من است
واعظ قزوینی » دیوان اشعار » ابیات پراکنده » شمارهٔ ۸۲
بسکه در خانه غیرش نتوانم دیدن
بگمان رفتن او، ناوک دلدوز من است
واعظ قزوینی » دیوان اشعار » ابیات پراکنده » شمارهٔ ۹۲
خنک آنکس، که از این مرحله چون آب روان
آنچنان شد، که غباری بدل کس ننشست
واعظ قزوینی » دیوان اشعار » ابیات پراکنده » شمارهٔ ۱۰۷
محض دنیا شده، با سعی ز دنیا نگذشت!
موج هرچند شنا کرد، ز دریا نگذشت!
واعظ قزوینی » دیوان اشعار » ابیات پراکنده » شمارهٔ ۱۰۹
آنچنان از نگهم سر ز حیا پیش افگند
که توان از گل قالی عرق شرم گرفت!
واعظ قزوینی » دیوان اشعار » ابیات پراکنده » شمارهٔ ۱۲۴
عالمی پر شده از پرتو خورشید رخش
شرم او باز زما چشم رمیدن دارد
واعظ قزوینی » دیوان اشعار » ابیات پراکنده » شمارهٔ ۱۳۲
کشتی ام بسکه کند موج صفت رم ز کنار
ترسم آخر بکنار دگرم اندازد!