گنجور

نیر تبریزی » غزلیات » شمارهٔ ۲۰

 

زینهار ایدل از آن غمزه که شمشیر بدست است

باحذر باش که از مست کسی طرف نبسته‌ست

کس چه سان از تو برد جان که زدنباله حشمت

حشم ناز و فنون تا نگری دست بدست است

کام من از تو همین بس که بپای تو نهم سر

[...]

نیر تبریزی
 

نیر تبریزی » غزلیات » شمارهٔ ۴۵

 

حسن از آنپایه گذشته است که در وصف من آید

مگر او پرده براندازد و خود رخ بنماید

رشگم از پرتو خورشید جهانتاب برآید

که همه روز همی روی بدیوار تو ساید

همه ما را بقفا عیب کنند اهل سلامت

[...]

نیر تبریزی
 

نیر تبریزی » غزلیات » شمارهٔ ۱۰۲

 

هر دم از یاد تو با چشم جدا گریم و مویم

که به سروقت تو چشمی‌ست جدا هر سر مویم

اشک رنگین نه به خود می‌رود از دیده به رویم

سجده بر روی بتی دارم و خون است وضویم

به چه سوگند خورم کز تو سر خویش ندارم

[...]

نیر تبریزی
 

نیر تبریزی » غزلیات » شمارهٔ ۱۳۷

 

چمنی دیدم و کردم قدمی چند خرامی

چون شدم جمع پریدن خبرم شد که تو دامی

سر و کس مر نخرامد بت چین عشوه نداند

مه و خور نطق ندارد هله خود گو که کدامی

به حلاوت همه قندی به طراوت همه نسرین

[...]

نیر تبریزی