گنجور

صفی علیشاه » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۲۰

 

داشتم چشم بعهدی که کند یار بماند

قدر حسن خود و عشق من درویش بداند

گرچه خوبان به نمانند یکی بر سر پیمان

بودم امید که او عهد بآخر برساند

زانکه حسن و ادب و شاهی و درویشی و دانش

[...]

صفی علیشاه
 

صفی علیشاه » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۳۵

 

دل بگیسوی تو پی برد و غم آنجا بگرفتش

یاد از آن سلسله تا کرد سرا پا بگرفتش

لشگر حسن چو صف بست بتاراج دل و دین

خال بنشست براه دل و تنها بگرفتش

آبم از سر زغم عشق تو بگذشت و بشستم

[...]

صفی علیشاه