گنجور

اسیر شهرستانی » دیوان اشعار » غزلیات ناتمام » شمارهٔ ۱۴۳

 

خط یار گرچه سر زد نگه ستمگرش هست

چه غم خمار دارد می ناز در سرش هست

به کدام جان بنازد به کدام سر ببخشد

چه کند کسی به یک دل که هزار دلبرش هست

اسیر شهرستانی
 

اسیر شهرستانی » دیوان اشعار » غزلیات ناتمام » شمارهٔ ۲۲۳

 

دردی که می کشد جان منت به خویش دارد

نامی که می برد دل مصحف به پیش دارد

اسیر شهرستانی
 

اسیر شهرستانی » دیوان اشعار » غزلیات ناتمام » شمارهٔ ۲۵۸

 

ز خمار عضو عضوم به شکسته خار ماند

نفس از خرابی دل به کف غبار ماند

سر زندگی ندارد چه شکفتگی فزاید

ز خمار خنده ما به گل مزار ماند

نه همین پیاله ما شب جمعه بینوا شد

[...]

اسیر شهرستانی
 

اسیر شهرستانی » دیوان اشعار » غزلیات ناتمام » شمارهٔ ۳۲۹

 

نخورد به بزم مستان لب شیشه آب بی تو

به خزان تاک ماند قدح شراب بی تو

به کدام دل نسوزم چو ز بزم رخ بتابی

که شود ز آتش دل بط می کباب بی تو

اسیر شهرستانی
 
 
sunny dark_mode