خواجوی کرمانی » غزلیات » غزل شمارهٔ ۹۳۱
آتش اندر آب هرگز دیدهئیعنبر اندر تاب هرگز دیدهئی
چون دهان بر لعل شورانگیز اوپسته و عناب هرگز دیدهئی
شد نقاب عارضش زلف سیاهشام بر مهتاب هرگز دیدهئی
سنبل پرتاب هرگز چیدهئینرگس پرخواب هرگز دیدهئی
نرگسش در طاق ابرو خفته استمست در محراب هرگز دیدهئی
شد دلم مستغرق دریای عشقذره در غرقاب هرگز دیدهئی
در غمش خواجو چو چشم خونفشانچشمهٔ خوناب […]
