کمال خجندی » غزلیات » شمارهٔ ۷۹۷
من زمهرت هر سحر کز سوز دل دم میزنم
آتش جان در تو و خشک دو عالم میزنم
ای بت سنگین دل آخر سست پیمانی مکن
با من مسکین که لاف عشق محکم میزنم
گر نمی بینم خیالت ساعتی در پیش خود
خان و مان دیده را از گریه بر هم میزنم
آه جانم می کند راز دلم هر لحظه فاش
من […]
