گنجور

جامی » دیوان اشعار » واسطة العقد » غزلیات » شمارهٔ ۱۶۸

 

محتسب جمعیت رندان چو دید آشفته شد

ساقیا می ده که کار ما به قاضی گفته شد

جز می صافی نمی بینم مداوا هرکه را

دل مشوش حال ناخوش روزگار آشفته شد

خواب کم کن تا رخ مقصود را بینی به خواب

[...]

جامی
 
 
sunny dark_mode