×
مولانا » دیوان شمس » غزلیات » غزل شمارهٔ ۱۵۸۶
خویش را چون خار دیدم سوی گل بگریختم
خویش را چون سرکه دیدم در شکر آمیختم
کاسه پرزهر بودم سوی تریاق آمدم
ساغری دردی بدم در آب حیوان ریختم
دیده پردرد بودم دست در عیسی زدم
[...]
عرفی » غزلیات » غزل شمارهٔ ۴۴۷
دل به دست و پای کوبان از حرم بگریختم
وین سیه قندیل را از خاک دیر آویختم
توتیای دیدهٔ توفیق، یعنی خاک دیر
بر سر دل تهنیت گویان به مژگان می بیختم
راهب دیر و صنم مست سماع ماتمند
[...]
سیدای نسفی » شهر آشوب » شمارهٔ ۸۳ - ترکش دوز
دوش با آن شوخ ترکش دوز جنگ آمیختم
تیرهای خویش را در ترکش او ریختم
سیدای نسفی » شهر آشوب » شمارهٔ ۸۴ - سقا
با مه سقا من لب تشنه دوش آویختم
هر چه با خود داشتم در کاسه او ریختم
سیدای نسفی » شهر آشوب » شمارهٔ ۱۰۸ - صابون پز
بامه صابون پز امشب گفتگو انگیختم
رفتم و در دیگ او تیزاب خود را ریختم
سیدای نسفی » شهر آشوب » شمارهٔ ۲۱۰ - خشت ریز
خشت ریز امرد که زو خاک وجودم بیختم
رفتم و نم کردم و در قالب او ریختم
سیدای نسفی » شهر آشوب » شمارهٔ ۳۱۶ - چوپان
دوش در صحرا به چوپان امردی آویختم
خون خود چون شیر در اشکنبه او ریختم