گنجور

حکیم نزاری » غزلیات » شمارهٔ ۵۵۰

 

گر همه عالم به بد گفتن زبان در من کشند

من چه غم دارم اگر با من خوش‌اند ار ناخوش‌اند

خودپرستان می‌رمند از ما که ما مَی می‌خوریم

ز آدمیّت‌شان نصیبی نیست یا مستوحش‌اند

این همه شوریدگی و مستی و دیوانگی

[...]

حکیم نزاری
 

اهلی شیرازی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۴۵۳

 

بسکه از گرم اختلاطی گلرخان آتش وشند

عاشقان تا دیده اند این قوم را در آتشند

خسروان ملک خوبی را همه چیزی خوشست

اینقدر باشد که گاهی با فقیران ناخوشند

ایکه رشک آید ترا بر عیش مستان وصال

[...]

اهلی شیرازی
 
 
sunny dark_mode