گنجور

سلیم تهرانی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۷۱۶

 

عقل نگذارد مرا یک دم ز دردسر خلاص

رهزنی کو تا مرا سازد ازین رهبر خلاص

جان شود آسوده، هرگه دل قبول عشق کرد

می شود، چون صاف شد آیینه، روشنگر خلاص

همچو گل مشت زری دادم، خریدم خویش را

[...]

سلیم تهرانی
 
 
sunny dark_mode