گنجور

امیر شاهی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۵۲

 

خاک من باد از سر کوی تو گر بیرون برد

نیست روی آنکه این سودا ز سر بیرون برد

خلوتی خوش دارم امشب با خیال زلف او

گر نه باد صبح از این خلوت خبر بیرون برد

با خیالش گر شبی در کنج تنهایی روم

[...]

امیر شاهی
 

شاهدی » دیوان فارسی » غزلیات » شمارهٔ ۴۹

 

تیرت ار پیکان خونین از جگر بیرون برد

جان شیرین تیره رخت از هر گذر بیرون برد

با خیالت جان من در تن بسی دل خوش بود

لیک ترسم سیل اشکش از نظر بیرون برد

می پزم سودای زهد و توبه و آمد بهار

[...]

شاهدی
 
 
sunny dark_mode