گنجور

سلمان ساوجی » دیوان اشعار » قصاید » قصیدهٔ شمارهٔ ۲۴ - در مدح دلشاد خاتون

 

زلف شبرنگش که باد صبح سرگردان اوست

گوی حسن و دلبری امروز در چوگان اوست

زلف کافر کیش او پیوسته می‌دارد به زه

در کمین جان کانی را که دل قربان اوست

با لبان شکرینش، نیست چندان لذتی

[...]

سلمان ساوجی
 

سلمان ساوجی » دیوان اشعار » ترکیبات » شمارهٔ ۷ - در لافتی

 

آنکه چوگان مروت در خم چوگان اوست

لاجرم گوی فتوت در خم چوگان اوست

شرع بر مسند نشسته عقل تمکین یافته

جهل دست و پا شکسته فتنه در زندان اوست

باب شهر علم می‌خوانندش اما نزد عقل

[...]

سلمان ساوجی
 

اهلی شیرازی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۱۱۴

 

من سری دارم که بر خاک ره از جولان اوست

هرکه بردارد زخاک ره سر من زان اوست

او که خواهد در خم چوگان سرماهمچو گوی

گوییا کاینک سرما و سر میدان اوست

گر بخون غلطان نشد زان زلف چون چوگان دلم

[...]

اهلی شیرازی
 

اسیر شهرستانی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۳۲۲

 

آنچه دل را می نوازد درد بیدرمان اوست

آنکه جان را زنده دارد آتش پنهان اوست

دیده از مکتوب زخم تازه ای روشن نکرد

دل شهید انتظار قاصد پیکان اوست

تا غبار غیر ننشیند به طرف دامنش

[...]

اسیر شهرستانی
 
 
sunny dark_mode