گنجور

کلیم » دیوان اشعار » غزلیات » غزل شمارهٔ ۴۷

 

دل رفیقانِ رهِ خوف و رجا را دیده است

شوق پابرجا و صبر بی‌وفا را دیده است

روز محشر بازگشت جان به تن از شوق تست

ورنه مسکین عمر ما این تنگنا را دیده است

گر به ما داغ محبت گرم خون باشد رواست

[...]

کلیم
 

صائب تبریزی » دیوان اشعار » غزلیات » غزل شمارهٔ ۱۱۷۲

 

دل به سر رفته است تا آن نقش پا را دیده است

فرصتش بادا که محراب دعا را دیده است

می پرد چشمش که خورشید از کجا پیدا شود

شبنم ما در فنای خود بقا را دیده است

ای غزال چین چه پشت چشم نازک می کنی؟

[...]

صائب تبریزی
 
 
sunny dark_mode