گنجور

عطار » مختارنامه » باب چهل و پنجم: در معانیی كه تعلق به گل دارد » شمارهٔ ۱۳

 

گل بین که گلابِ ابر میدارد دوست

وز خنده چو پسته مینگنجد در پوست

تا بادِ صبا بر سرِ گل مُشک افشاند

مینازد از آن باد که اندر سرِ اوست

عطار
 

ظهیر فاریابی » رباعیات » شمارهٔ ۱۰

 

چشمی دارم همیشه بر صورت دوست

با دیده مرا خوش است چون دوست دروست

از دیده و دوست فرق کردن نه نکوست

یا اوست به جای دیده یا دیده خود اوست

ظهیر فاریابی
 

اوحدالدین کرمانی » دیوان رباعیات » الباب الثالث: فی ما یتعلق باحوال الباطن و المرید » شمارهٔ ۲۳۴

 

یکباره برون نیامده از پی و پوست

دعوی سری مکن دلا کاین نه نکوست

شیخی خواهی برو مریدی می کن

کان کس که مرید شد مراد همه اوست

اوحدالدین کرمانی
 

اوحدالدین کرمانی » دیوان رباعیات » الباب الرابع: فی الطهارة و تهذیب النفس و معارفها و ما یلیق بها عن ترک الشهوات » شمارهٔ ۱۰۴

 

دنیا که جوی وفا ندارد در پوست

هر لحظه هزار مغز سرگشتهٔ اوست

چندین که خدای دشمنش می دارد

گر دشمن حق نئی چرا داری دوست

اوحدالدین کرمانی
 

اوحدالدین کرمانی » دیوان رباعیات » الباب الخامس: فی حسن العمل و ما یتضمّنه من المعانی ممّا اطلق علیه اسم الحسن » شمارهٔ ۳۹

 

ای دوست اگر بهشت را داری دوست

یک نکته بیاموز که آن سخت نکوست

خلق خوش تو تو را رساند به بهشت

تنگی و فراخی بهشت تو ازوست

اوحدالدین کرمانی
 

اوحدالدین کرمانی » دیوان رباعیات » الباب السادس: فی ما هو جامع لشرایط العشق و المشاهَده و الحسن و الموافقه و ما یلیق بهذا الباب » شمارهٔ ۲۴

 

عشق آمد و شد چو خونم اندر رگ و پوست

تا کرد مرا تهی و پر کرد ز دوست

اجزای وجود من همه دوست گرفت

نامی است زمن بر من و باقی همه اوست

اوحدالدین کرمانی
 

اوحدالدین کرمانی » دیوان رباعیات » الباب السادس: فی ما هو جامع لشرایط العشق و المشاهَده و الحسن و الموافقه و ما یلیق بهذا الباب » شمارهٔ ۲۱۲

 

چشمی دارم همه پر از صورت دوست

با دیده مرا خوش است چون دوست دروست

از دیده به دوست فرق کردن نه نکوست

یا اوست به جای دیده یا دیده خود اوست

اوحدالدین کرمانی
 

اوحدالدین کرمانی » دیوان رباعیات » الباب السابع: فی خصال الحمیده عن العقل و العلم و ما یحذو جذو هذا النمط » شمارهٔ ۷

 

آن چیست زهستی به جهان در که جز اوست

یا کیست نه نیست لطفش از دشمن و دوست

اندر ره معرفت تو بی چشم کسی

تو گم شده ای وگرنه عالم همه اوست

اوحدالدین کرمانی
 

اوحدالدین کرمانی » دیوان رباعیات » الباب الثامن: فی الخصال المذمومة و ما یتولد منها » شمارهٔ ۱۸

 

آن را که حرامزادگی عادت و خوست

عیب دگران به نزد او سخت نکوست

معیوب همه عیب کسان می طلبد

از کوزه همان برون تراود که دروست

اوحدالدین کرمانی
 

کمال‌الدین اسماعیل » رباعیات » شمارهٔ ۱۲۰

 

گازر بچه را سپید کاری آهوست

در آب بسان مردم چشم نکوست

او جان و دلم دارد و من زوطمعی

انصاف در این مکعامله گازر اوست

کمال‌الدین اسماعیل
 

نجم‌الدین رازی » مرصاد العباد من المبدأ الی المعاد » باب سیم » باب سیم در معاش خلق

 

آمد شب و بازگشتم اندر غم دوست

هم با سر گریه‌ای چشمم را خوست

از خون دلم هرمژه کز پلک فروست

سیخی است که پاره‌جگر بر سر اوست

نجم‌الدین رازی
 

نجم‌الدین رازی » مرصاد العباد من المبدأ الی المعاد » باب سیم » فصل بیستم

 

عشق آمد و شد چو خونم اندر رگ و پوست

تا کرد مرا تهی و پر کرد ز دوست

اجزای وجود من هم دوست گرفت

نامی است ز من بر من و باقی همه اوست

نجم‌الدین رازی
 

نجم‌الدین رازی » رسالهٔ عشق و عقل (معیار الصدق فی مصداق العشق) » بخش ۴ - فصل

 

عشق آمد و شد چو خونم اندر رگ و پوست

تا کرد مرا تهی و پر کرد زدوست

اجزای وجود من همه دوست گرفت

نامیست زمن بر من و باقی همه اوست

نجم‌الدین رازی
 

نجم‌الدین رازی » مجموعهٔ اشعار » رباعیات » شمارهٔ ۱۳

 

عشق آمد و شد چو خونم اندر رگ و پوست

تا کرد مرا تهی و پر کرد ز دوست

اجزای وجود من همه دوست گرفت

نامی است زمن بر من و باقی همه اوست

نجم‌الدین رازی
 

عراقی » دیوان اشعار » رباعیات » رباعی شمارهٔ ۳۳

 

ایزد، که جهان در کنف قدرت اوست

دو چیز به تو بداد، کان سخت نکوست

هم سیرت آن که دوست داری کس را

هم صورت آن که کس تو را دارد دوست

عراقی
 

مولانا » دیوان شمس » رباعیات » رباعی شمارهٔ ۱۵۴

 

از دوستی دوست نگنجم در پوست

در پوست نگنجم که شهم سخت نکوست

هرگز نزید به کام عاشق معشوق

معشوق که بر مراد عاشق زید اوست

مولانا
 

مولانا » دیوان شمس » رباعیات » رباعی شمارهٔ ۱۷۰

 

امشب منم و طواف کاشانهٔ دوست

میگردم تا بصبح در خانهٔ دوست

زیرا که بهر صبوح موسوم شده است

کاین کاسهٔ سر بدست پیمانهٔ اوست

مولانا
 

مولانا » دیوان شمس » رباعیات » رباعی شمارهٔ ۱۸۰

 

ای بی‌خبر از مغز شده غره بپوست

هشدار که در میان جان داری دوست

حس مغز تنست و مغز حست جانست

چون از تن و حس و جان گذشتی همه اوست

مولانا
 

مولانا » دیوان شمس » رباعیات » رباعی شمارهٔ ۲۹۴

 

خواهی که ترا کشف شود هستی دوست

بر رو به درون مغز و برخیز ز پوست

ذاتیست که گرد او حجابت بر توست

او غرقهٔ خود هردو جهان غرقه در اوست

مولانا
 

مولانا » دیوان شمس » رباعیات » رباعی شمارهٔ ۳۲۲

 

دلدار اگر مرا بِدِراند پوست

افغان نکنم نگویم این درد از اوست

ما را همه دشمنند و تنها او دوست

از دوست به دشمنان بنالم، نه نکوست

مولانا
 
 
۱
۲
۳
۴
۵
۸
sunny dark_mode