گنجور

فروغی بسطامی » دیوان اشعار » غزلیات » غزل شمارهٔ ۱۰۸

 

کفر زلفش رهزن دین است گویی نیست هست

کافری سرمایه‌اش این است گویی نیست هست

تا چه کرد آن سنبل نورسته در گل‌زار حسن

کش قدم بر فرق نسرین است گویی نیست هست

تا هوای عنبرین مویش مرا بر سر فتاد

[...]

فروغی بسطامی