گنجور

فرخی یزدی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۱۷۲

 

بستهٔ زنجیر بودن هست کارِ شیر و من

خونِ دل خوردن بُوَد از جوهرِ شمشیر و من

راستی گر نیستم با شیر از یک سلسله

پس چرا در بند زنجیریم دائم شیر و من

با دلِ سوراخ شب تا صبح گرمِ ناله‌ایم

[...]

فرخی یزدی