گنجور

ایرج میرزا » غزل‌ها » شمارهٔ ۱۶

 

باز روز آمد به پایان شامِ دلگیر است و من

تا سحر سودایِ آن زلفِ چو زنجیر است و من

دیگران سر مست در آغوشِ جانان خفته اند

آنکه بیدارست هر شب مرغِ شبگیر است و من

گفته بودم زودتر در راهِ عشقت جان دهم

[...]

ایرج میرزا