گنجور

امیرخسرو دهلوی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۱۲۴۲

 

من و شبها و یاد آن سرکویی که من دانم

دلم رفته ست و جان هم می رود سویی که من دانم

صبا بوهای خوش می آرد از هر بوستان، لیکن

که خواهد زیست، چون می نارد آن بویی که من دانم

سر خود گیر و رو، ای جان دل برداشته، از تن

[...]

امیرخسرو دهلوی
 

صائب تبریزی » دیوان اشعار » غزلیات » غزل شمارهٔ ۵۵۷۳

 

کجا مایل به هر دل گردد ابرویی که من دانم؟

که سر می‌پیچد از یوسف ترازویی که من دانم

شمارد موج دریای سراب از بی‌نیازی‌ها

سجود نه فلک را طاق ابرویی که من دانم

ز خاشاک جگر دوز علایق پاک می‌سازد

[...]

صائب تبریزی