گنجور

عین‌القضات همدانی » تمهیدات » تمهید اصل ثانی - شرطهای سالک در راه خدا

 

گفتم مَلِکا ترا کجا جویم من ؟

وز خلعت تو وصف کجا گویم من

گفتا که مرا مجو بعرش و ببهشت

نزد دل خود که نزد دل پویم من

عین‌القضات همدانی
 

عطار » مختارنامه » باب پانجدهم: در نیازمندی به ملاقات همدمی محرم » شمارهٔ ۸

 

چندانکه به درد عشق میپویم من

در دردم و دردِ عشق میجویم من

کو سوختهای که جان او میسوزد

تا بو که بداند که چه میگویم من

عطار
 

سلطان ولد » ولدنامه » بخش ۱۱۴ - در بیان آنکه خوشی‌های دنیا که درمان می‌نماید در حقیقت درد است، و شیرینی‌اش تلخ است و خوبی‌اش زشت. ناری است نه نوری، لاجرم به دوزخ می‌برد که اصل اوست که کُلُّ شَیْءٍ یَرْجِعُ اِلَی اَصْلِهِ. و در تقریر آنکه اولیا را مقام نه دوزخ است و نه بهشت چنانکه می‌فرماید فی مَقْعَدِ صِدْقٍ عِنْدَ مَلیکٍ مُقْتَدِرٍ. اگر کسی که نزد پادشاهی رود برای سود خود از پادشاه امیری و منصب طلبد پادشاه را برای خیر خود دوستدار باشد نه برای نفس پادشاه. به خلاف کسی که عاشق شاهدی شود از او مال نطلبد بلکه مال خود را فدای او کند. غرض او از شاهد شاهد باشد نه خیر او. پس زاهدان از ترس دوزخ و سود بهشت خدا را می‌پرستند و اولیاء به عکس ایشان خدا را برای خدا می‌پرستند و در بیان آنکه هرکه تن را نکشت و زبون نکرد آخر کار علف دوزخ شود. آدمی در حقیقت جان است و خود را تن پنداشته است چنانکه سنایی فرموده است. «تو جانی و انگاشتستی که جسمی---- تو آبی و پنداشتستی سبویی». خودی اصل را گذاشته است و تن بیگانه را که دشمن است و از او خواهد جدا شدن روز و شب می‌پرورد و خود را بینوا و گرسنه و برهنه می‌دارد.

 

آب صافی، مگو سبویم من

می نابی، مگو کدویم من

سلطان ولد
 

سلطان ولد » ولدنامه » بخش ۱۲۹ - در بیان آن که هر روز مصطفی علیه السلام وقت غروب با صحابه بیرون شهر رفتی و روی سوی یمن کردی و فرمودی که «انی لاجد نفس الرحمن من قبل الیمن» و با آن بو عشقبازی‌ها کردی و وجد و حالت نمودی و از خوشی آن بی‌هوش گشتی و سر بر زانوی یکی از صحابه نهادی و در خواب رفتی. باقی را دستوری نیست گفتن «و العاقل یکفیه الاشارة»؛ «در خانه اگر کس است یک حرف بس است». و در تقریر آن که جنید رحمة اللّه علیه در خلوت از حق تعالی مقامی می‌طلبید، جوابش دادند که آن مقام به صد چله حاصل نشود، لیکن برو در فلان شهر پیش احمد زندیق تا این مقصد از او میسر شود. برخاست و عزم آن شهر کرد. چون برسید دلش نمی‌داد که احمد زندیق گوید. می‌پرسید که احمد صدیق در این شهر کجا می‌باشد؟ ماه‌ها سرگردان گشت نشان او نیافت. آخر الامر چون عاجز شد احمد زندیق گفت، نشانش دادند. چون پیش او رفت احمد به وی گفت که از آن زمان که از شهر خود به طلب من بیرون آمدی از همه احوال تو خبر دارم چندانکه اندیشیدم که با تو چه‌گویم لایق حال تو؛ در خود سخنی نیافتم زیرا سخن من عظیم بلند است لیکن طریق آن است که پیش تو برخیزم و چرخی بزنم تا تو در روی من نظر کنی و مرادت حاصل شود.

 

پر شد از در و گفت گویم من

وز دل جمله شرک شویم من

سلطان ولد