گنجور

سعدی » بوستان » باب اول در عدل و تدبیر و رای » بخش ۱۴ - حکایت

 

توانگر خود آن لقمه چون می‌خورد‌؟

چو بیند که درویش خون می‌خورد؟

سعدی
 

جامی » دیوان اشعار » فاتحة الشباب » غزلیات » شمارهٔ ۴۲۲

 

این همه خون از لب لعل تو دل چون می خورد

انگبین نتوان چنین خوردن که او خون می خورد

شیخ شهر ما که بودی شهره در کم خوارگی

از همه در دور لعلت باده افزون می خورد

جز گل حسرت نیارد بار در باغ امید

[...]

جامی
 

صائب تبریزی » دیوان اشعار » غزلیات » غزل شمارهٔ ۲۳۹۹

 

این جواب آن غزل صائب که راقم گفته است

تیغ دایم آب در جو دارد و خون می خورد

خون عاشق را چو آب آن لعل میگون می خورد

آب را نتوان چنین خوردن که او خون می خورد

هر که روی دست از اقبال گردون می خورد

[...]

صائب تبریزی
 

صائب تبریزی » دیوان اشعار » غزلیات » غزل شمارهٔ ۲۴۰۰

 

خون مردم را چون آب آن لعل میگون می خورد

آب را نتوان چنین خوردن که او خون می خورد

عشق مجنون را به خلوتگاه وحدت برده است

ناقه لیلی عبث گردی به هامون می خورد

پای لیلی را نگارین می کند خوناب درد

[...]

صائب تبریزی