گنجور

حکیم نزاری » غزلیات » شمارهٔ ۸۳۵

 

چه سودا راه زد دوشم همانا از جنون دیدم

که اندر ظلمتِ شب آفتابی ره نمون دیدم

چو خفّاش از تحیّر شد حجابِ چشمِ من نورش

مقاماتِ خود از ادراکِ عقل و حس برون دیدم

یکی را نیم شب دیدم که او را کس نمی بیند

[...]

حکیم نزاری