گنجور

اسیر شهرستانی » دیوان اشعار » غزلیات ناتمام » شمارهٔ ۲۸۳

 

شبی کز دیده سیل لاله گون بیرون نمی آید

دلم از خجلت بخت زبون بیرون نمی آید

کجا تاب نوازشهای عشق گرمخو دارد

دلی کز عهده شکر جنون بیرون نمی آید

نجوشید از دلم خون تا نرفت از یاد بیدادش

[...]

اسیر شهرستانی
 

جویای تبریزی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۵۷۹

 

ز چشمم جز سرشک لعل‌گون بیرون نمی‌آید

بلی هرگز در از دریای خون بیرون نمی‌آید

نمک‌ها بر جراحت زد تن درد آشنایم را

دلم از خجلت شور جنون بیرون نمی‌آید

دلم را هرقدر خواهی به سنگ امتحان بشکن

[...]

جویای تبریزی