گنجور

امیر معزی » غزلیات » شمارهٔ ۴۱

 

به شب از داغ هجر تو نمیدانم غنود ای‌جان

که‌ درد و داغ هجران‌ تو خواب از من ربود ای‌ جان

زبهر دیدن رویت چو باشم بر سرکویت

خروش پاسبان تو به جان باید شنود ای جان

به باغ صحبت وصلت بکشتم تخم امیدت

[...]

امیر معزی