گنجور

جویای تبریزی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۳۹۷

 

دل زند پهلو به نور وادی ایمن چو صبح

‏ گر به استغنا فشاند بر جهان دامن چو صبح

دولت وصل از گریبان تو سر بیرون کند

گر کنی پیراهن هستی قبا بر تن چو صبح

داغ مادرزادش از خورشید نورانی تر است

[...]

جویای تبریزی