گنجور

بابافغانی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۴۷۰

 

مه من چند یار ارجمندان می توان بودن

دمی هم بر مراد دردمندان می توان بودن

بروی بلبلی گر بشکفد گل می کند کاری

چه شد باری بر روی خار خندان می توان بودن

ز محبوبان سیم اندام خوش باشد زبان نرمی

[...]

بابافغانی
 

عرفی » غزلیات » غزل شمارهٔ ۵۲۲

 

دلا رنجی ببر، کز دردمندان می توان بودن

مکش گردن که خاک سربلندان می توان بودن

دمی کان غمزه صیدی را به خون غلتان کند

که مشتاق کمند صید بندان می توان بودن

اگر دندان فشردن بر جگر این چاشنی دارد

[...]

عرفی