گنجور

ابن یمین » دیوان اشعار » رباعیات » شمارهٔ ۹۷

 

بر عارض آن بت که توان تن ازوست

خالیست که بدحالی مرد و زن ازوست

گوئی که مگر سیاهی چشم منست

ز آنروی که روشنی چشم من ازوست

ابن یمین
 

اهلی شیرازی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۱۳۲

 

آن شاخ گل که رونق سرو و سمن ازوست

صد دل چو لاله غرقه به خون در کفن ازوست

شیرین دهان من چو لب یار می گزد

رشک هزار طوطی شکر شکن ازوست

گفتا که خون من به قیامت از او مخواه

[...]

اهلی شیرازی
 

اهلی شیرازی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۳۹۱

 

شمع روی تو نه افروخته چشم من ازوست

این چراغیست که چشم همه کس روشن ازوست

دست در گردنت آن زلف بهل تافکند

که ترا خون من سوخته در گردن ازوست

دهنت گرچه بود مرهم دل هیچ نگفت

[...]

اهلی شیرازی