گنجور

امیرخسرو دهلوی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۴۵۴

 

مهش گویم، و لیکن مه سخن گفتن نمی داند

گلش گویم، ولیکن گل گهر سفتن نمی داند

ز شب بیداری من تا سحر چشمش کجا داند؟

که او شب تا سحر کاری به جز خفتن نمی داند

اگر گویم که حال من کسی آنجا نمی گوید

[...]

امیرخسرو دهلوی