گنجور

اوحدی » دیوان اشعار » رباعیات » رباعی شمارهٔ ۸۷

 

گل کاب صفا بر رخ مهوش زده بود

دیدم که درو زمانه آتش زده بود

گفتم که: درو چرا زدی آتش؟ گفت:

یک روز بر ما نفسی خوش زده بود

اوحدی
 

صائب تبریزی » دیوان اشعار » متفرقات » شمارهٔ ۳۸۷

 

می خرامید و صبوح از می بی غش زده بود

لاله ای بود که سر از دل آتش زده بود

ای مه عید کجا گم شده بودی دیروز؟

که کمان ابروی من دست به ترکش زده بود

صائب تبریزی