گنجور

بابافغانی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۴۵۰

 

به حالی بس عجب شب زان جوان سرخوش افتادم

شد او با صد چراغ از پیش و من در آتش افتادم

به حال مرگ بودم صبحدم چون خاستم از جا

به راهش بس که شب در پای رخش سرکش افتادم

دلی می‌باید و صبری که آرد تاب آن جولان

[...]

بابافغانی