گنجور

سلیم تهرانی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۴۷۴

 

به دست آیینه از عکس رخش گلدسته را ماند

ز شانه زلف او هندوی ترکش بسته را ماند

پریشانی ز شوق طرهٔ آشفته‌ای دارد

حدیث من که عقد گوهر بگسسته را ماند

شدم آسوده تا بر یاد او چشم از جهان بستم

[...]

سلیم تهرانی
 

طغرای مشهدی » گزیدهٔ اشعار » ابیات برگزیده از غزلیات » شمارهٔ ۲۷۶

 

نگاهم بر رخش خار به گل پیوسته را ماند

دلم با زلف او تار به سنبل بسته را ماند

ازو رنگی ندارم، گر به او صد بار می پیچم

تنم در پیچش او، رشته گلدسته را ماند

طغرای مشهدی