×
مجیرالدین بیلقانی » دیوان اشعار » رباعیات » شمارهٔ ۵۹
با من ز تو یادگار جز درد نماند
دور از تو ز من جز نفسی سرد نماند
هجری که ز من خون جگر خورد بزیست
صبری که مراعات دلم کرد نماند
سلطان ولد » ولدنامه » بخش ۱۱۱ - در بیان آنکه اولیاء اسرار حقاند و هر که به سرّ خدای عشق بازی کند با خدای کرده باشد، به کسی دیگر نکرده باشد. پس از این روی حق تعالی عشقبازی به خود میکند همچنانکه به مصطفی علیهالسّلام میفرماید که «لولاک لما خلقت الافلاک» اگر تو نمیبودی آسمان و زمین را نمیآفریدم یعنی برای آن آفریدم که «تا من که خدایم پیدا شوم» چنانکه میفرماید «کنت کنزاً مخفیاً فاحببت ان اعرف» گنجی بودم پنهان خواستم که پیدا شوم. هرکه زیرک است و عاقل داند که این هر دو سخن یکی است
نی چو باران رسید گَرد نماند؟
نی چو درمان رسید درد نماند
اهلی شیرازی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۴۶۲
شدم هلاک و ز من جز دریغ و درد نماند
بباد رفت غبارم چنانکه گرد نماند
گذشت رقص کنان جان چو کرد از خود یار
بکوی او چه حریفان هرزه گرد نماند
کجا شد از می وصل تو سرخ رویی من
[...]
اهلی شیرازی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۷۵۹
به مهر او اثرم جز دریغ و درد نماند
بباد رفت غبارم چنانکه گرد نماند
گذشت رقص کنان جان چو کرد یاد از خود
که نزد او چو حریفان هرزه گرد نماند
نماند از می وصل تو سرخرویی من
[...]