×
مولانا » مثنوی معنوی » دفتر ششم » بخش ۱۱۵ - حکایت امرء القیس کی پادشاه عرب بود و به صورت عظیم به جمال بود یوسف وقت خود بود و زنان عرب چون زلیخا مردهٔ او و او شاعر طبع قفا نبک من ذکری حبیب و منزل چون همه زنان او را به جان میجستند ای عجب غزل او و نالهٔ او بهر چه بود مگر دانست کی اینها همه تمثال صورتیاند کی بر تختههای خاک نقش کردهاند عاقبت این امرء القیس را حالی پیدا شد کی نیمشب از ملک و فرزند گریخت و خود را در دلقی پنهان کرد و از آن اقلیم به اقلیم دیگر رفت در طلب آن کس کی از اقلیم منزه است یختص برحمته من یشاء الی آخره
ور بگفتی دوش دیگی پختهاند
یا حوایج از پزش یک لختهاند
۱ بیت
حزین لاهیجی » غزلیات » شمارهٔ ۳۴۲
بوی زلفی به گریبان صبا ریخته اند
طرفه شوری به دماغ دل ما ریخته اند
به سر کوی تو ای قبلهٔ ارباب نیاز
نقش پیشانی دل تا به سما ریخته اند
صفحهٔ خاطر افلاک ندارد ز انجم
[...]
۶ بیت