گنجور

سعیدا » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۳۸۹

 

پر کن از خون جام، صهبا گر نباشد گو مباش

شیشه دل کافیست مینا گر نباشد گو مباش

تن ز جان و دل ز غیر دوست خالی می‌کنیم

خواب را در چشم ما جا گر نباشد گو مباش

آسمان کوه است و عالم کهف این کوه بلند

[...]

سعیدا
 

سعیدا » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۳۹۰

 

چرخ با ما دل مصفا گر نباشد گو مباش

آینه زنگی مجلا گر نباشد گو مباش

شهسوار راه غم را دل به منزل می‌برد

در طریق دوستی پا گر نباشد گو مباش

چون بود همخانه دشمن خانه ویران بهتر است

[...]

سعیدا