گنجور

جویای تبریزی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۱۰۴۸

 

ز بس با خویش بردم آرزوی سرمه سا چشمی

ز خاکم هممچو نرگس سرزند هر سبزه با چشمی

ز ضعف تن شدم چون سوزنی تا رفتم از کویش

هنوزم هست از سر زندگیها بر قفا چشمی

به راه انتظار ناوک او در لحد باشد

[...]

جویای تبریزی
 

غالب دهلوی » دیوان اشعار » رباعیات » شمارهٔ ۱۰۷

 

آنی تو که شخص مردمی را چشمی

سبحان الله چه مایه بینا چشمی

البته عجب نیست که باشی بیمار

زان رو که به دلبری سراپا چشمی

غالب دهلوی