گنجور

امیرخسرو دهلوی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۸۲۹

 

زلفت که هر خم از وی در شانه می نگنجد

دلها که او فشاند در خانه می نگنجد

دلها چنان که دانی خون کن که من خموشم

در کار آشنایان بیگانه می نگنجد

گر می کشیم خودکش، بر غمزه بار مفگن

[...]

امیرخسرو دهلوی