گنجور

سلیم تهرانی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۷۴۴

 

رفت آن شمع و ز حسرت شد لب پیمانه خشک

برگ گل شد در چمن همچون پر پروانه خشک

از وصال او مرا آبی به روی کار بود

پنجه ام بی زلف او شد همچو دست شانه خشک

صد شکایت در دل، اما لب ندارد زان خبر

[...]

سلیم تهرانی