×
مولانا » دیوان شمس » غزلیات » غزل شمارهٔ ۴۱۳
من نشستم ز طلب وین دل پیچان ننشست
همه رفتند و نشستند و دمی جان ننشست
هر کی استاد به کاری بنشست آخر کار
کار آن دارد آن کز طلب آن ننشست
هر کی او نعره تسبیح جماد تو شنید
[...]
اسیر شهرستانی » دیوان اشعار » غزلیات ناتمام » شمارهٔ ۱۴۰
خسته جور تو با ناله و افغان ننشست
بسته زلف تو یک لحظه پریشان ننشست
غنچه بی یاد لبت بر رخ بلبل نشکفت
لاله بی داغ وفایت به گلستان ننشست