گنجور

واعظ قزوینی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۴۰۶

 

باشد بکشت عمر تو برق فنا نفس

هردم که سرزند نه بذکر خدا نفس

گردم زنی ز عشق، ز هستی ببند لب؛

در بحر غوطه ور نتوان گشت با نفس

دردم چنان گداخت، که نتوان شناختن

[...]

واعظ قزوینی