گنجور

اوحدی » دیوان اشعار » غزلیات » غزل شمارهٔ ۲۷۳

 

سرم در عهد ترسایی شبی مهمان عشق آمد

دلم با راهب دیرش جرس جنبان عشق آمد

به زنّاری میان بستم که هرگز باز نگشایم

که دست من درین میثاق در پیمان عشق آمد

دلم شهری به سامان بود و در وی عقل را شاهی

[...]

اوحدی