گنجور

جامی » دیوان اشعار » واسطة العقد » غزلیات » شمارهٔ ۳۷۲

 

عجب دردی‌ست در جانم که درمانش نمی‌دانم

ز آغازش نِیَم آگاه و پایانش نمی‌دانم

چو چوگان بازد آن مه جز سر مردان دین آنجا

نشاید کو کسی را مرد میدانش نمی‌دانم

گذشت آن سرو گل‌رخ دامن‌افشان بر چمن روزی

[...]

جامی