گنجور

ناصر بخارایی » رباعیات » شمارهٔ ۱۸

 

جز خار نروید ز گلستان دلم

جان دست فروشسته ز درمان دلم

در کسوت یوسفم به ظاهر لیکن

گرگ آبادیست چاه ویران دلم

ناصر بخارایی
 

جهان ملک خاتون » دیوان اشعار » رباعیات » شمارهٔ ۲۳۸

 

بگرفت غمت باز گریبان دلم

تا خود چه شود حال پریشان دلم

در کوی تو هر شب به گدایی آمد

گر راه دهی به وصل سلطان دلم

جهان ملک خاتون
 

جهان ملک خاتون » دیوان اشعار » رباعیات » شمارهٔ ۲۳۹

 

جز لعل لب تو نیست درمان دلم

جز مهر رخ تو نیست در جان دلم

دل وصل تو می خرد به جانی چه کنم

من چون نبرم بگو تو فرمان دلم

جهان ملک خاتون
 

اسیر شهرستانی » دیوان اشعار » غزلیات ناتمام » شمارهٔ ۳۱۴

 

بیش از این بی دوست بودن نیست در شان دلم

گر چنین خواهد گذشتن وای بر جان دلم

در کمینگاه محبت خوش تماشایی است های!

دل نگهبان من است و من نگهبان دلم

اسیر شهرستانی