گنجور

خاقانی » دیوان اشعار » رباعیات » رباعی شمارهٔ ۵۴

 

آن دل که ز دیده اشک خون راند رفت

و آن جان که وجود بر تو افشاند رفت

تن بی‌دل و جان راه تو نتواند رفت

اسبی که فکند سم کجا داند رفت

خاقانی
 

اوحدی » جام جم » بخش ۳ - در آداب التماس

 

به خود آنجا کسی نداند رفت

به خدا باشد ار تواند رفت

اوحدی