گنجور

مولانا » دیوان شمس » غزلیات » غزل شمارهٔ ۱۳۷۵

 

باز آمدم چون عیدِ نو، تا قفلِ زندان بشکنم

وین چرخِ مردمْ‌خوار را چنگال و دندان بشکنم

هفت‌اخترِ بی‌آب را، کین خاکیان را می‌خورند

هم آب بر آتش زنم، هم بادهاشان بشکنم

از شاهِ بی‌آغازْ من، پرّان شدم چون باز من

[...]

مولانا
 

فیض کاشانی » دیوان اشعار » غزلیات » غزل شمارهٔ ۶۴۳

 

گر وصل خواهد دلبرم من بیخ هجران بشکنم

هجران چو می‌فرمایدم حاشا که فرمان بشکنم

من خدمت جانان کنم آن را که گوید آن کنم

چیزی دگر خواهد چو دل در کام دل آن بشکنم

بر نفس دون غالب شدم چون من به تائید خدا

[...]

فیض کاشانی