گنجور

امیرخسرو دهلوی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۶۳۰

 

باز شب افتاد و ما را دل همان جا شد که بود

باز جانم را همان آغاز سودا شد که بود

عشق کهنه نو شد، ای دل، شغل غم نو کن که باز

فتنه در جان هم بدانسان کارفرما شد که بود

ما و بت را سجده زین پس، آن هم ار افتد قبول

[...]

امیرخسرو دهلوی