گنجور

کمال خجندی » غزلیات » شمارهٔ ۴۴۱

 

ز غمزه های نو چندانکه ناز میبارد

مرا ز هر مژه اشک نیاز می بارد

سرشک ماز تو باران نو بهاران است

که لحظه ای نستاده است و باز میبارد

بریخت پیکر محمود و چشم او در خاک

[...]

کمال خجندی
 

اسیر شهرستانی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۴۶۲

 

غبار عشقم از انجام من آغاز می بارد

گرفتاری هنوزم از پر پرواز می بارد

به رقص آورده دلها را خیال چشم بدمستی

چه شرم است اینکه از هر بیزبانی راز می بارد

مشبک گشت جانم دل به سیلاب فنا دادم

[...]

اسیر شهرستانی