گنجور

فضولی » دیوان اشعار فارسی » غزلیات » شمارهٔ ۱۸۸

 

رنجیدم از دل خواهمش زلف ستمکاری برد

گردد هزاران پاره و هر پاره را تاری برد

تنها نه یار من همین با من ندارد یاری

یاری نمی بینم که او غم از دل یاری برد

خونی که در دل داشتم با خاک کویش ریختم

[...]

فضولی