گنجور

امیرخسرو دهلوی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۴۲۰

 

چه فرخ ساعتی باشد که یار از در درون آید

به گلزار خزان دیده بهار از در درون آید

جوانی خاک کردم بر درش، روزی بگفت آن مه

که آن پیر پریشان روزگار از در درون آید

بمان، ای گریه، این ساعت، همان لحظه فروریزی

[...]

امیرخسرو دهلوی