گنجور

اوحدی » دیوان اشعار » رباعیات » رباعی شمارهٔ ۵

 

شمع از سر خود گذشت و آزاد بسوخت

بر آتش غم خنده‌زنان شاد بسوخت

من بندهٔ شمعم، که ز بهر دل خلق

ببرید ز شیرین و چو فرهاد بسوخت

اوحدی
 

اهلی شیرازی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۲۳۷

 

شمع رخسار بتان خانه ز بنیاد بسوخت

هرکه را چشم برین طایفه افتاد بسوخت

شرر تیشه فرهاد دلیلست بر آن

که دل سنگ هم از حسرت فرهاد بسوخت

مرد عشق آن زن هندوست که در کیش وفا

[...]

اهلی شیرازی