از دست غیبت تو شکایت نمی‌کنم

تا نیست غیبتی ندهد لذتی حضور

سر ز حیرت به درِ میکده‌ها می‌کردم

چون شناسایِ تو در صومعه یک پیر نبود

نصیب ماست بهشت ای خداشناس برو

که مستحقِ کرامت گناهکارانند

عکس رویِ تو چو در آینهٔ جام افتاد

عارف از خندهٔ می در طمعِ خام افتاد

حسنِ روی تو به یک جلوه که در آینه کرد

این همه نقش در آیینهٔ اوهام افتاد

این همه عکس می و رنگ مخالف که نمود

[...]

عشقت نه سر سریست که از سر به در شود

مهرت نه عارضی است که جایِ دگر شود

عشقِ تو در وجودم و مهرِ تو در دلم

با شیراندرون شد و با جان به در شود

دردیست دردِ عشق که اندر علاجِ او

[...]

صوفی ار باده به اندازه خورد نوشش باد

ورنه اندیشهٔ این کار فراموشش باد

پیر ما گفت خطا بر قلم صنع نرفت

آفرین بر نظر پاکِ خطاپوشش باد

شاهِ ترکان سخنِ مدعیان می‌شنود

[...]

هر که شد محرم دل در حرم یار بماند

وانکه این کار ندانست در انکار بماند

اگر از پرده برون شد دلِ من عیب مکن

شکر ایزد که نه در پردهٔ پندار بماند

داشتم دلقی و صد عیب مرا می‌پوشید

[...]

حسن عالم سوز او چندان که عاشق می‌کشد

فرقهٔ دیگر به عشق از خاک سر بر می‌کنند

نقد صوفی نه همه صافی بی غش باشد

ای بسا خرقه که مستوجب آتش باشد

خوش بود گر محکِ تجربه آید به میان

تا سیه روی شود هر که در او غش باشد

ناز پروردِ تنعّم نبرد راه به دوست

[...]

سحر با معجزه پهلو نزند دل خوشدار

سامری کیست که دست از ید بیضا ببرد

راه عشق ار چه کمینگاهِ کماندارانست

هر که دانسته رود صرفه ز اعدا ببرد

نقدها را بود آیا که عیاری گیرند

تا همه صومعه داران پی کاری گیرند

مصلحت دیدِ من آنست که یاران همه کار

بگذارند و سرِ زلف نگاری گیرند

خوش گرفتند حریفان سرِ زلف ساقی

[...]

مطرب عشق عجب ساز و نوایی دارد

نقش هر پرده که زد راه به جایی دارد

عالم از نالهٔ عشاق مبادا خالی

که خوش آهنگ و فرح بخش نوایی دارد

برابر است که و کوه پیشِ حضرت مولی

گهی به کوه ببخشد گهی به کاه بگیرد

به کوی عشق منه بی دلیل راه قدم

که من به خویش نمودم صد اهتمام و نشد

واعظ شهر چو مهر ملک و شحنه گزید

من اگر مهر نگاری بگزینم چه شود

در کارِ گلاب و گل حکم ازلی این بود

کان شاهد بازاری وین پرده نشین باشد

جامی می و خونِ دل هر یک به کسی دادند

در دایرهٔ قسمت اوضاع چنین باشد

غمناک نباید بود از طعنِ حسود ای دل

[...]

حریم عشق را درگه بود از عقل بالاتر

کسی آن آستان بوسد که جان در آستین دارد

همای اوج سعادت به دام ما افتد

اگر ترا گذری بر مقام ما افتد

فردا که پیشگاه حقیقت شود پدید

شرمنده رهروی که عمل برمجاز کرد

صنعت مکن که هر که محب تو است راست

عشقش به رویِ دل درِ معنی فراز کرد

من و صلاح و سلامت کس این گمان نبرد

که کس به رند خرابات ظنِّ آن نبرد

من این مرقّعِ پشمینه بهر آن دارم

که زیر خرقه کشم باده، کس گمان نبرد