سیدای نسفی » شهر آشوب » شمارهٔ ۲۹۶ - بریانگر
گفتمش با شوخ بریانگر بکن درمان من
سوختم آبی بزن بر سینه بریان من
سیدای نسفی » شهر آشوب » شمارهٔ ۲۹۷ - دوکتراش
با زنان دارد ز چرمک دوکتراش من سخن
چرخ اگر این است چرمک باز می باید شدن
سیدای نسفی » شهر آشوب » شمارهٔ ۲۹۸ - دوکتراش
دوکتراش امرد سر خود گاه بالا می کند
از خریداران به چرمک باز سودا می کنند
سیدای نسفی » شهر آشوب » شمارهٔ ۲۹۹ - دارباز
دارباز امرد که باشد مشق او مرغوب من
می کند شب تا سحر بازی به لنگر چوب من
سیدای نسفی » شهر آشوب » شمارهٔ ۳۰۰ - دارباز
دارباز امرد چو مه جایش بود بر آسمان
عاشقان را بسته است آن نازنین بی ریسمان
سیدای نسفی » شهر آشوب » شمارهٔ ۳۰۱ - هیزم فروش
با مه هیزم فروش از سوز دل گفتم سخن
گفت خود را روز محشر کنده دوزخ مکن
سیدای نسفی » شهر آشوب » شمارهٔ ۳۰۲ - کاتب
دلبر کاتب که می داند سراسر حال من
خط روی اوست فردا نامه اعمال من
سیدای نسفی » شهر آشوب » شمارهٔ ۳۰۳ - کاتب
دلبر کاتب خط او کرده چشمم را سیاه
صفحه رویش مرا شد تخته مشق نگاه
سیدای نسفی » شهر آشوب » شمارهٔ ۳۰۴ - کاتب
شوخ کاتب کرد امشب بر کف دستم رقم
نیست در خاطر تو را اندیشه از لوح و قلم
سیدای نسفی » شهر آشوب » شمارهٔ ۳۰۵ - کاتب
دلبر کاتب شبی گردید با من همنشین
گفت من فردا چه گویم یا کرام الکاتبین
سیدای نسفی » شهر آشوب » شمارهٔ ۳۰۶ - دروازه بان
از پی آن دلبر دروازه بان ای دوستان
رفته رفته عاشقان را رام شد دروازه بان
سیدای نسفی » شهر آشوب » شمارهٔ ۳۰۷ - شوخ ملتانی
شوخ ملتانی گرو از غنچه های گل گرفت
هر که پیش آمد به بینی خط کشید و پل گرفت
سیدای نسفی » شهر آشوب » شمارهٔ ۳۰۸ - مارباز
مارباز امرد مرا گردید بی افسون دچار
همره من خانه آمد گفت داری شاخ مار
سیدای نسفی » شهر آشوب » شمارهٔ ۳۰۹ - مارباز
مارباز امرد که از سر تا به پا زهر آب خشم
عشقبازان را به زهر چشم کشت آن مار چشم
سیدای نسفی » شهر آشوب » شمارهٔ ۳۱۰ - گلکار
با مه گلکار خود گفتم تو را یاری کنم
هر کجا ویرانه داری تو گل کاری کنم
سیدای نسفی » شهر آشوب » شمارهٔ ۳۱۱ - کچکول پز
با مه کچکول پز گفتم که حمالی کنم
پیش کچکول تو یک ساعت دلی خالی کنم
سیدای نسفی » شهر آشوب » شمارهٔ ۳۱۲ - بزاز
شوخ بزاز از میان عاشقان یار من است
بار پیچ کهنه او خاصه کار من است
سیدای نسفی » شهر آشوب » شمارهٔ ۳۱۳ - خارکش
خارکش امرد که گل دارد جمالش را هوس
می دهد دامان به دست کوته هر خار و خس
سیدای نسفی » شهر آشوب » شمارهٔ ۳۱۴ - طبیب
تا ز من شوخ طبیب احوال پرسیدن گرفت
نبضم از جا در تحرک آمد و جستن گرفت
سیدای نسفی » شهر آشوب » شمارهٔ ۳۱۵ - طبیب
زان طبیب امرد به درد خویشتن جستم دوا
گفت امشب خانه ات را می کنم دارالشفا!